دسته بندی : میررضایی / پیام ها / گزارش خبری / ویژه / پیشنهاد مدیر نسخه قابل چاپ تاریخ: 20 بهمن 1400 - 14:46 - شناسه خبر : 1026
دلنوشته ای از دختر کوچک سردار...
به یاد پدر شهیدم مینویسم....

به یاد پدر شهیدم مینویسم....
کمی دلتنگی.....
بعد از مدت ها قلم به دست گرفتم و آماده نوشتن دلتنگی هایم بر صفحات سفید دفترم شدم....
تا باز برایت شرحی از دلتنگی های غریب دخترانه ام سر دهم....!
مدت هاست که بغض امانم را بریده...
میخواستم قلم به دست بگیرم و بنویسم ولی هیچکدام یاری ام نکردند پدر جانم....
نه کاغذ...نه قلم...نه دلتنگی هایم....نه بغض....!
و من در هنگام نبودنت به اوج بی کسی هایم میرسم زبانم هم بسته می شود و تنها محکوم می شوم به سکوت....
نمی دانم.....نمی دانم....
نمی دانم...اکنون که قلم به دست گرفته ام از چه باید بنگارم....؟
از قهرمانیت؟ مردانگیت؟ شجاعتت؟ رشادتت؟ یا غیرت بی نظیرت؟
پدرم...
مدت هاست پی پاسخی هستم که آرامم کند....
با شما هستم پدر جانم.....می شنوی؟
تنهایی مرا می بینی....؟
منم....منم....دخترک کوچکت کوثرم بابایی...!
آری بگذار بگویم بی تو بد طوری تنها مانده ام....!
پدرم دخترک کوچکت امروز بزرگ شده ولی در میان هیاهوی زندگی شانه های مردانه ات را بسیار کم دارد....
پدرم در سرزمینی که به بهایش جانت را نا قابل فدا کردی در نبودت بسیار احساس تنهایی می کنم...
ب...ا...ب....ا
به یاد دارم در مدرسه می گفتند بابا آب داد....بابا نان داد....
ولی بابای من در راه وطنش جان داد...پدرم زندگی اش را داد....
پدرم سالهاست که از نبودنت می گذرد به راستی که هنوزم جای ترکش و گلوله هایی که در راه وطنت خوردی درد دارد یا آرام شده ای...؟
پدرم منم منم کوثرت آن دخترک کوچکت منم جای رازت آرام در گوشم بگو آرام شده ای یا نه....؟
پدرم واضح بگویم من در این زندگی یک تو کم دارم و بس....!
نظرات :