دسته بندی : اخبار روز / شهدا / شهدای سپاه / گالری عکس / ویژه / گزارش / پیشنهاد مدیر نسخه قابل چاپ تاریخ: 04 فروردین 1402 - 23:25 - شناسه خبر : 1146
در منزل خواهر شهید محمدرضا کسایی چه بر ما گذشت؟
آیا کسی روضه کربلا می خواند یا روضه خرابه شام ؟
نه کسی روضه کربلا می خواند و نه روضه خرابه شام، این صدای خواهر شهید محمدرضا کسایی بود که از محمدرضا می گفت و نحوه شهادتش ، از پدر و مادرش که اکنون در قید حیات نبودند می گفت که چگونه به امام رضا (ع) متوسل شدند تا تک پسری به آنان هدیه شد و نامش را محمدرضا گذاشتند .
به همراه حجت الاسلام و المسلمین هبت الله هاشمی مدیرکل بنیاد شهید لرستان و با دعوت حجت الاسلام و المسلمین روح الله دریکوند فعال فرهنگی _ اجتماعی به دیدار خانواده شهید محمدرضا کسایی رفتیم ، از آنجایی که محمدرضا تک پسر و مجرد بوده و در سن ۱۶ سالگی به شهادت می رسد و پدر و مادرش هم از فراقش به رحمت خدا رفته بودند لذا به منزل خواهر صبورش رفتیم که زینب گونه تمام داغ ها را با چشمان خود دیده و امروز بعد از سالها بنیاد شهید او را یاد کرده بود و او نیز فرصت را مغتنم شمرد و تمام دردهایش را در بیست دقیقه بیان کرد.
خواهر محمدرضا کسایی که دیگر سن و سالی از او گذشته چه محترم بود و حرفهایی که برای خودش ساده بود من و ۱۸ مرد حاضر در جلسه از نیروهای انتظامی تا آموزش و پرورش ، فعالین فرهنگی منطقه ماسور ، بچه های مسجد و روحانیت را به گریه واداشت .
روضه نمی خواند، سرگذشتش را می گفت و ما گریه می کردیم آنچنان که مازیار احمدی نوه دختری اش دستمال کاغذی مانند مراسم روضه در بین جمع چرخاند، او می گفت و ما گریه می کردیم.
سه خواهر بودیم و یک برادر ، یکی از خواهرانم در مشهد فوت کرد و همانجا به خاک سپردیم ، پدرم کشاورز بود و مادرم زن زحمتکشی که در کشاورزی کمک رسان پدرم بود، محمدرضا به جبهه رفت و بعد از مدتی بیخبری ، پدرم خواب دیده بود که سرگردان در بیابانی به دنبال محمدرضا می گردد همین که با آن حالت سرگردانی از خواب می پرد روده هایش در هم می پیچد، زمان جنگ بود و من و شوهرم او را به بیمارستان عشایر بردیم وقتی دکتر طولابی متوجه شد تک پسری دارد که رزمنده است گفت: خواهرم ناراحت نباش معالجه اش می کنم ، پدر را جراحی کردند، من زودتر به منزل آمدم که رختخواب پدر را مهیا کنم تا شوهرم او را از بیمارستان می آورد، دیدم دایی هایم از رومشکان آمده اند، گفتند خبر از محمدرضا ندارید؟ گفتم نه ، دیدم اشک هایشان جاری شد و خبر شهادت (چوو )محمدرضا را به ما دادند، بعدها فهمیدیم محمدرضا یک هفته پیش همان شبی که پدرم خواب دیده در بیابان سرگردان است شهید شده و ما نمی دانستیم ، ضجه زدیم و مادرم از بس گریه کرد چشمانش نابینا شد، یک دستم علیل است و ۶ دختر را با تنگدستی بزرگ کرده ام، شوهرم اسد دریکوند معلمی دلسوز و مهربان، همیشه کمک حالم بوده و هست.
با دستی علیل، پرستار پدر و مادر بودم ، پسرم کلیه هایش از کار افتاد و زجر زیادی کشیدیم تا معالجه شد، خودم بیمار شدم و بعدش هم بیماری شوهرم زندگیمان را مختل کرد .
اکنون خوش آمدید قدم بر دیدگان من گذاشتید ، نمیدانید چقدر خوشحالم که سرافرازم کردید ، فقط یک آرزو دارم پس از اینهمه زجر، آرزو دارم به کربلا بروم تا روح محمدرضا شاد شود چون همیشه می گفت می روم تا راه کربلا را باز کنم ، الان وضعیت مالی مناسبی نداریم بعد از اینهمه مریض داری ، حتی فیش حج را فروختم برای معالجه پسرم ، آرزوی یککربلا را دارم .
حجت الاسلام هاشمی مدیرکل بنیاد شهید قول داد همین روزها این مادر عزیز که می شود گفت خواهر صبور و زینب گونه را به سفر کربلا بفرستد .
بنده هم گفتم حاج آقا از امروز به بعد آرزوی من هم شده این که خواهر شهید کسایی به کربلا برود تا من هم بیایم زیارت قبولیش و آن زمان قول شما که انجام بگیرد اطلاع رسانی کنم .
امروز با حرفهای خواهر شهید کسایی به شدت گریه کردم ، رسیدم منزل اشک هایم جاری شد و آرام پاک می کردم ، فایل صوتی را گوش کردم و به کربلایی که این خواهر آرزوی مشرف شدنش را دارد باز گریه کردم ، چند بار که متن را ویرایش کردم با هر بار، اشک امانم نمی داد ..... از این دلم می سوخت که خانواده های شهدا هنوز با تهیدستی پایبند به این نظام و انقلاب هستند و برخی مسئولین اختلاس می کنند و تا توان دارند از انقلاب و این مردم میدزدند و کاخ ها می سازند، درب شورای شهر را به روی خبرنگار می بندند تا فساد اخلاقی و مالی آنها را افشا نکند و ....
شهید محمدرضا کسایی متولد 1349/06/15، در مورخ 1365/10/27 در شلمچه،
عملیات کربلای 5 به فیض عظیم شهادت نائل آمد و در گلزار شهدای ماسور به خاک سپرده شد .
گزارش : مریم نظری
مدیرمسئول هفته نامه «چی دا »

به همراه حجت الاسلام و المسلمین هبت الله هاشمی مدیرکل بنیاد شهید لرستان و با دعوت حجت الاسلام و المسلمین روح الله دریکوند فعال فرهنگی _ اجتماعی به دیدار خانواده شهید محمدرضا کسایی رفتیم ، از آنجایی که محمدرضا تک پسر و مجرد بوده و در سن ۱۶ سالگی به شهادت می رسد و پدر و مادرش هم از فراقش به رحمت خدا رفته بودند لذا به منزل خواهر صبورش رفتیم که زینب گونه تمام داغ ها را با چشمان خود دیده و امروز بعد از سالها بنیاد شهید او را یاد کرده بود و او نیز فرصت را مغتنم شمرد و تمام دردهایش را در بیست دقیقه بیان کرد.
خواهر محمدرضا کسایی که دیگر سن و سالی از او گذشته چه محترم بود و حرفهایی که برای خودش ساده بود من و ۱۸ مرد حاضر در جلسه از نیروهای انتظامی تا آموزش و پرورش ، فعالین فرهنگی منطقه ماسور ، بچه های مسجد و روحانیت را به گریه واداشت .
روضه نمی خواند، سرگذشتش را می گفت و ما گریه می کردیم آنچنان که مازیار احمدی نوه دختری اش دستمال کاغذی مانند مراسم روضه در بین جمع چرخاند، او می گفت و ما گریه می کردیم.
سه خواهر بودیم و یک برادر ، یکی از خواهرانم در مشهد فوت کرد و همانجا به خاک سپردیم ، پدرم کشاورز بود و مادرم زن زحمتکشی که در کشاورزی کمک رسان پدرم بود، محمدرضا به جبهه رفت و بعد از مدتی بیخبری ، پدرم خواب دیده بود که سرگردان در بیابانی به دنبال محمدرضا می گردد همین که با آن حالت سرگردانی از خواب می پرد روده هایش در هم می پیچد، زمان جنگ بود و من و شوهرم او را به بیمارستان عشایر بردیم وقتی دکتر طولابی متوجه شد تک پسری دارد که رزمنده است گفت: خواهرم ناراحت نباش معالجه اش می کنم ، پدر را جراحی کردند، من زودتر به منزل آمدم که رختخواب پدر را مهیا کنم تا شوهرم او را از بیمارستان می آورد، دیدم دایی هایم از رومشکان آمده اند، گفتند خبر از محمدرضا ندارید؟ گفتم نه ، دیدم اشک هایشان جاری شد و خبر شهادت (چوو )محمدرضا را به ما دادند، بعدها فهمیدیم محمدرضا یک هفته پیش همان شبی که پدرم خواب دیده در بیابان سرگردان است شهید شده و ما نمی دانستیم ، ضجه زدیم و مادرم از بس گریه کرد چشمانش نابینا شد، یک دستم علیل است و ۶ دختر را با تنگدستی بزرگ کرده ام، شوهرم اسد دریکوند معلمی دلسوز و مهربان، همیشه کمک حالم بوده و هست.
با دستی علیل، پرستار پدر و مادر بودم ، پسرم کلیه هایش از کار افتاد و زجر زیادی کشیدیم تا معالجه شد، خودم بیمار شدم و بعدش هم بیماری شوهرم زندگیمان را مختل کرد .
اکنون خوش آمدید قدم بر دیدگان من گذاشتید ، نمیدانید چقدر خوشحالم که سرافرازم کردید ، فقط یک آرزو دارم پس از اینهمه زجر، آرزو دارم به کربلا بروم تا روح محمدرضا شاد شود چون همیشه می گفت می روم تا راه کربلا را باز کنم ، الان وضعیت مالی مناسبی نداریم بعد از اینهمه مریض داری ، حتی فیش حج را فروختم برای معالجه پسرم ، آرزوی یککربلا را دارم .
حجت الاسلام هاشمی مدیرکل بنیاد شهید قول داد همین روزها این مادر عزیز که می شود گفت خواهر صبور و زینب گونه را به سفر کربلا بفرستد .
بنده هم گفتم حاج آقا از امروز به بعد آرزوی من هم شده این که خواهر شهید کسایی به کربلا برود تا من هم بیایم زیارت قبولیش و آن زمان قول شما که انجام بگیرد اطلاع رسانی کنم .
امروز با حرفهای خواهر شهید کسایی به شدت گریه کردم ، رسیدم منزل اشک هایم جاری شد و آرام پاک می کردم ، فایل صوتی را گوش کردم و به کربلایی که این خواهر آرزوی مشرف شدنش را دارد باز گریه کردم ، چند بار که متن را ویرایش کردم با هر بار، اشک امانم نمی داد ..... از این دلم می سوخت که خانواده های شهدا هنوز با تهیدستی پایبند به این نظام و انقلاب هستند و برخی مسئولین اختلاس می کنند و تا توان دارند از انقلاب و این مردم میدزدند و کاخ ها می سازند، درب شورای شهر را به روی خبرنگار می بندند تا فساد اخلاقی و مالی آنها را افشا نکند و ....
شهید محمدرضا کسایی متولد 1349/06/15، در مورخ 1365/10/27 در شلمچه،
عملیات کربلای 5 به فیض عظیم شهادت نائل آمد و در گلزار شهدای ماسور به خاک سپرده شد .
گزارش : مریم نظری
مدیرمسئول هفته نامه «چی دا »