دسته بندی : میررضایی / گزارش خبری / گزارش نسخه قابل چاپ تاریخ: 06 مرداد 1402 - 00:30 - شناسه خبر : 1275
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود.
دلم برای داشتنت پدرجانم....
پر که نه پَر پَر میزند.
آن روزها نام و نان بهایی نداشت و آنچه میدان دار بود، قیام بود و عروج.
آن روزها ماندن بی معنا بود و مردن در بستر، ننگی بزرگ .
آن روزها شهادت، شاهراهی بود به وسعت افق.
آن روزها فاصله خاک تا افلاک، کویر تا بهشت، یک میدان جنگ بود .
خندق ها، بوی بهشتِ مردانی را گرفته بود که سر به سر، تن به مرگ می سپردند تا مبادا وجبی از کیان دین و وطن، به دست کفتاران حریص و متجاوز بیفتد؛ چرا که شهدا رساترین واژه در قاموس ایستادگی این ملت هستند.
دلم برای داشتنت پدرجانم....
پر که نه پَر پَر میزند.
وقتیکه دلم برایت تنگ میشود آنقدر مظلومانه و بیصدا اشک میریزم که دلم به حال خودم میسوزد.
راستش را بخواهی دلم یک خیال راحت میخواهد، یک خواب عمیق، آسایش و امنیتی همیشگی درست مثل بودنت مثل گرفتن دست هایت.
پدرجانم جای خالی ات با هیچ کس و هیچ چیز پر نمیشود....
درروز هایی مثل امروز پر رنگ تر از همیشه نبودنت را حس میکنم.
و من چگونه دلم نگیرد وقتی که تو نیستی؟
وقتیکه هرجا و همه جا نام زیبایت هست و خودت حاضر نیستی..!
چقدرسخت است،
چقدرسخت است برای دختری که دلتنگی غروب جمعه همزمانِ باعاشورا باشد و پدرش حاضر نباشد...
نمیدانم....
نمیدانم چرا با نبودنت هرچقدر هم که زمان میگذرد و بزرگتر میشوم بیشتر میسوزم و بیشتر به داشتنت نیاز دارم.
امروز به یاد ام المصائب مینویسم....
زینب جان، جگرم میسوزد، از کدام درد برایت بنویسم؟
از لگد زدن ها، خانه خرابی ها، ویرانی ها یا از درد شهید شدن نزدیکانت....
ازشهادت علی اکبر و مسلم ابن عقیل یا شهادت حسین و ابوالفضل علمدار؟
یاکه از شهادت علی اصغر شش ماهه؟
به راستی اوکه در شش ماهگی بابُ الحوائج شد اگر دشمن امانش میداد به سن عمویش که میرسید چه محشری به پا میکرد.....؟؟؟
قلمم دیگر یاری نمیکند و بغض امانم را میبرد وقتیکه به رقیه سه ساله فکر میکنم....
امان ازدل دختری که پدر ندارد...
سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!
دگر مرا ببر از کنج این قفس، بابا!
به جز تو کآمده ای، امشبی به دیدارم
نزد سری به یتیم تو، هیچ کس، بابا!
کوثر میررضایی دختر سردار شهید مصطفی میررضایی
پر که نه پَر پَر میزند.

آن روزها ماندن بی معنا بود و مردن در بستر، ننگی بزرگ .
آن روزها شهادت، شاهراهی بود به وسعت افق.
آن روزها فاصله خاک تا افلاک، کویر تا بهشت، یک میدان جنگ بود .
خندق ها، بوی بهشتِ مردانی را گرفته بود که سر به سر، تن به مرگ می سپردند تا مبادا وجبی از کیان دین و وطن، به دست کفتاران حریص و متجاوز بیفتد؛ چرا که شهدا رساترین واژه در قاموس ایستادگی این ملت هستند.
دلم برای داشتنت پدرجانم....
پر که نه پَر پَر میزند.
وقتیکه دلم برایت تنگ میشود آنقدر مظلومانه و بیصدا اشک میریزم که دلم به حال خودم میسوزد.
راستش را بخواهی دلم یک خیال راحت میخواهد، یک خواب عمیق، آسایش و امنیتی همیشگی درست مثل بودنت مثل گرفتن دست هایت.
پدرجانم جای خالی ات با هیچ کس و هیچ چیز پر نمیشود....
درروز هایی مثل امروز پر رنگ تر از همیشه نبودنت را حس میکنم.
و من چگونه دلم نگیرد وقتی که تو نیستی؟
وقتیکه هرجا و همه جا نام زیبایت هست و خودت حاضر نیستی..!
چقدرسخت است،
چقدرسخت است برای دختری که دلتنگی غروب جمعه همزمانِ باعاشورا باشد و پدرش حاضر نباشد...
نمیدانم....
نمیدانم چرا با نبودنت هرچقدر هم که زمان میگذرد و بزرگتر میشوم بیشتر میسوزم و بیشتر به داشتنت نیاز دارم.
امروز به یاد ام المصائب مینویسم....
زینب جان، جگرم میسوزد، از کدام درد برایت بنویسم؟
از لگد زدن ها، خانه خرابی ها، ویرانی ها یا از درد شهید شدن نزدیکانت....
ازشهادت علی اکبر و مسلم ابن عقیل یا شهادت حسین و ابوالفضل علمدار؟
یاکه از شهادت علی اصغر شش ماهه؟
به راستی اوکه در شش ماهگی بابُ الحوائج شد اگر دشمن امانش میداد به سن عمویش که میرسید چه محشری به پا میکرد.....؟؟؟
قلمم دیگر یاری نمیکند و بغض امانم را میبرد وقتیکه به رقیه سه ساله فکر میکنم....
امان ازدل دختری که پدر ندارد...
سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!
دگر مرا ببر از کنج این قفس، بابا!
به جز تو کآمده ای، امشبی به دیدارم
نزد سری به یتیم تو، هیچ کس، بابا!
الهی به حق سید و سالار شهیدان روح تمام پدران آسمانی را با روح سیدالشهدا مشهور بگردان.
کوثر میررضایی دختر سردار شهید مصطفی میررضایی