روایت حجت الاسلام سید حسن میریان از خبر آزادی آزادگان چند اردوگاه توسط قمر منیر بنیهاشم (ع)؛ به سال، روز، ماه و ساعت!
گفتگوی پایگاه سردار شهید مصطفی میررضایی با حجت الاسلام والمسلمین سید حسن میریان از آزادگان 8 سال دفاع مقدس
حجت الاسلام سید حسن میریان همچون دیگر آزادگان سرافراز، با اسارت در قفس تنگ بازداشت گاه های عراق، بهترین سالیان عمر خود را با تحمل ضربات کینه و خشم دشمن، زیر چکمه های دژخیمان فرومایه گذراندند تا ادبیات پایداری را روایت نمایند. آن مردان دلیر، با اسقامت خود دشمن را خسته و مأیوس و کابل های شرمنده بر پشتشان تکه و پاره می شد. آری آنان در مسیر وصیت امام حسین (ع) که فرمود: انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي، گام برداشتند تا ندای حق و حقانیت نواخته شود و نام ایران در اوج درخشش بماند و ما و مسئولین درس ها از مجاهدت آنان بیاموزیم.
متن روایت:
اعوذبالله من الشیطان الرجیم
بسمالله الرحمن الرحیم
اینجانب سید حسن میریان فرزند سید مرتضی از جمله آزادگان دوران دفاع مقدس هستم که 8 سال در اسارت به سر بردم. سال 1361 در عملیات رمضان اسیر شدم. در رمادی 10 استان الانبار اردوگاه چهارم بودم. سال 1367 همچون دیگر سالهای سخت اسارت، در قفس تنگ زندانها، بعثیهای عراق آزادگان را مورد ضرب و شتم و زجر و شکنجه وحشیانه خود قرار میدادند.
حقیر از اسرای کمسنوسال بودم. در سن هجدهسالگی به اسارت بعثیها افتادم. در اسارت، پیرمردی داشتیم به نام «عمو حسن آقاپور»، اهل آمل بود. او پدر شهید بود، فرزند شهیدش قبل از آزادی پدر به فیض شهادت نائل آمد بود. خود عمو حسن که جانباز، مجروح و آزاده بود نیز در سال 1394 به همرزمان شهیدش پیوست. عمو حسن آن مرد بزرگ، شبها برای ما داستان و خاطراتی میگفت که باعث دلگرمی ما بود.
زمستان سال 1367 بود، همه ما در اذیت و آزار جسمی و روحی بودیم. من از بس کتکخورده بودم، یه شب بهشدت دلم گرفته بود، متوسل شدم به قمر منیر بنیهاشم حضرت ابوالفضلالعباس (ع). آن شب از دلتنگی خانواده بسیار محزون بودم و بهشدت گریه میکردم. همان شب در عالم خواب دیدم اتاق روشن و نورانی شد، همه اسرا در خواب بودند، چشمم به مردی بلند قامت و سبز پوش افتاد.
صورت او فقط نور بود، چهره اش را ندیدم، آنچه دیدم بزرگی و عظمت مردی بود با صورتی نورانی و لباس بلند سبز رنگ که هر بینندهای را به تحسین وامی داشت. بزرگی و عظمت او مرا مجذوب خود کرده بود. صدا زدم و التماس کردم دستم را بگیر و از قفس آزادم کن. فرمود: مگر نمی دانی من دست در بدن ندارم. با تعجب گفتم آقاجان شما کی هستید؟ فرمودند: مگر شما صدا نکردید «یا قمر بنی هاشم».
به یکتایی قسم یکتا است عباس امیر کشور دلها است عباس/اگر چه زاده ام البنین است و لیکن مادرش زهرا است عباس/
آری ماه بنیهاشم حضرت عباس (ع) بود، چه حال وصف ناشدنی ای داشتم. با نگاه به وجود مبارکشان، گفتم: آقاجان! تو را به جان مادرت زهرا ما خسته شدیم از اسارت، از بس کتک خوردیم. زجر زیاد و شکنجه زیادی کشیدیم. عرض کردم: خسته شدم به والله. کی از این قفس اسارت آزاد و به وطنمان برمیگردیم؟ حضرت فرمودند: اگر قول دهید که تا زمان آزادی به کسی نگویید، به شما میگویم. اما اگر میخواهید با کسی در میان بگذارید نخواهم گفت.
من عرض کردم: آقاجان! من اگر به بچه ها بگویم، آنها هم خوشحال خواهند شد. چون همه از اسارت خسته شدیم، اگر مطلع شوند که از فلاکت نجات خواهند یافت و به آزادی خود یقین پیدا کنند، آرامش پیدا می کنند. اما چون حضرت اینگونه خواستند؛ من هم قول دادم که تا زمان آزادی چیزی دراینرابطه نقل نکنم و نگفتم تا زمان آزادی.
آقا به من فرمودند که: در فلان سال و فلان ماه، روز دوشنبه، ساعت هشت و نیم صبح از اردوگاه آزاد خواهید شد. بعد از آن خواب، آرامش عجیبی پیدا کرده بودم. سرانجام ما دقیقا همان سال، ماه، روز و ساعت، یعنی مورخ 1369/06/02روز دوشنبه ساعت هشت و نیم که آقا قمر منیر بنیهاشم حضرت ابوالفضلالعباس فرموده بودند، از اردوگاه آزاد شدیم و به وطن و ایران همیشه سربلند برگشتیم.
یا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِكْشِفْ كَرْبى بِحَقِ اَخْیكَ الْحُسَیْنِ