دلنوشته دختر شهید شمسعلی دریکوند(1)
بسم ربّ الشهداء و الصدیقین
سلام پدرم تو را دوست می دارم نمی دانم این جمله را چند بار در نگاه مهربان تو گفته ام شاید جمله ای بهتر از این در وصف خوبیهای تو نمی توانم بگویم، پدرم آنگاه که دست در دستان تو راه می روم احساس می کنم بر روی ابرها راه می روم و وقتی که به تو تکیه می کنم و تو موهای مرا نوازش می کنی احساس می کنم بر کوه دماوند تکیه دادم در آن لحظه دلم می خواهد چشمانم را ببندم و تا ابد آن را باز نکنم ......
اما افسوس که وقتی چشمانم را باز می کنم می بینم که اینها همه رؤیای من بوده است. می دانی پدر شهیدم تو همیشه در نگاه و قلب کوچکم همیشه زنده بوده و هستی و حال با خاطرات تو زندگی کردن باز هم برای من شیرین است. نمی خواهم با این حرفها نبود تو را برای خودم توجیه کنم چرا که من افتخار می کنم که پدری قهرمان و شجاع چون تو داشته ام پدری که مقتدایش علی (ع) بود و اولاد علی (ع) و هدفش دفاع از اسلام و ایران بود و از هیچ چیز حتی جان عزیزش دریغ نکرد. پدرم آنگاه که تو را در ذهنم تصور می کنم و خاطرات تو را مرور می کنم باز صدای نماز صبح تو مرا از خواب بیدار می کند و وقتی مادر را در کار خانه همراهی می کنی و با خوبیهایت به همه لبخند می زنی دنیا قشنگ تر از همیشه است ...
پدر شهیدم آرزو می کنم کاش می توانستم بر دستان تو بوسه می زدم و بارها و بارها با تمام عشق دختر و پدریمان می گفتم: پدرم دوستت دارم
پدر عزیزم تو را به خدای یکتایمان می سپارم.
برای دختر کوچکت دعا کن.
پدرم خداحافظ.